پیکر نحیف غم، روبه روى سقاخانه «از اشک جارى»،
لحظه اى از سوختن باز نمى ایستد.
چین هاى ماتم، بر جبین مسجد «بالاسر»
و چهره محزون «گوهرشاد»در همسایگى سوز،
همه و همه حکایت از فراق خورشید دارند.
امروز، عمارت بلند آوازه توس، غربت است
و بر بالاى این بناى شهیر، کبوترى نیست که نالان نباشد.
بر بالاى این بناى غریب،
آسمان نیز به اشک ریزى ابرها تن داده است.
مشهد، شعرهاى «دعبل» را به همراه دارد
که هم صدا با رشته هاى روشن باران مى گرید.
محفلى از مرثیه است و حرم،با تن پوشى از
رنگ هاى عزلت،هم زبان غزل هاى اندوه زاست.
در «بست»ها، جز مقام پرپر عاشقى،
تصویر دیگرى چشم ها را پر نمى کند.
در قاب امروز، توس را مى بینیم که زهر،
چونان تیغ وحشى بر اندامش وارد آمده است.
عصیان آشکار انگور است
و به داغ نشاندن سینه چاکان مسیر رأفت.
اُف بر این دنیا که حبّه هاى زهرآلود را کنار امام روشنى ها آورد!
آه، اى رقت خراسانى تبار؛ اى توس سر کرده با عشق!
اى انگورهاى نرفته از خاطر!